با انگشت هاش روی میز ضرب گرفته بود و  ده دقیقه ای می شد که داشت روی اعصاب من راه می رفت. فکر کنم ایشون هم مثل من یک ساعت و نیمی بود که منتظر بود صداش بزنن و برای مصاحبه بره توی اتاق اما این قدر آدم اونجا زیاد بود که فکر نکنم حالاحالاها نوبت من بشه!

خودخوری می کردم که چرا زودتر نیومدم. دقیقاَ وقتی اومدم که 45 نفر اگه بیشتر نباشه قبل از من اونجا بودند.......... نفر قبلی هم که رفته بود تو اتاق یک ربعی می شد بیرون نیومده بود..........فکر کنم فامیل از آب در اومدند که این همه وقت (تقریبا سه برابر قبلی ها) طول کشیده؟!

از نیم ساعت قبل دو سه باری تصمیم گرفتم بلند بشم و برم و بی خیال این مصاحبه بشم، اما باز یکی بهم می گفت:"گر صبر کنی ز غوره حلوا سازی" .....

.............یک دقیقه.........دو دقیقه............سه دقیقه..........چهار دقیقه..........پنج دقیقه، تصمیم گرفتم برم. کارت شناساییم که یک ساعتی می شد تو دستم بود را گذاشتم توی کیفم یه نگاهی به جماعت پشت سرم انداختم......برق شادی توی چشم تک تکشون درخشید! اول کفرم گرفت تصمیم گرفتم بشینم و حال همشون را بگیرم......اما بی خیال شدم و گفتم خوشحال باش دل این همه آدم را شاد کردی!خدا کریمه ، یه شغل دیگه(خودتون که می دونید زندگی دانشجویی و...)

که نفر آخر از اتاق بیرون اومد و .....

حالا نوبت من بود که چشم های من شروع کنه به برق زدن و نور امید تو دل من روشن شد! ولی این نور دیری نپایید که ار سو افتاد. همکار مصاحبه کننده در را باز کرد و گفت که براشون کاری پیش اومده و با دیگران اگه دوست دارن می توننن فردا مصاحبه کنن....

صدای همه از سر اعتراض بلند شد. به حدی عصبانی شده بودم که می خواستم در اتاق را باز کنم ...روی صندلی بشینم و فرد مصاحبه کننده را مجبور کنم ازم مصاحبه کنه یا همونجا در دم خفش می کنم.....

ولی چاره را جز این ندیدم که اونجا را ترک کنم و اصلا بی خیال این شغل و خیر سرم کسب درآمد بشم که مثلا بخوام از این به بعد دستم تو جیب خودم بره!

این قدر اعصابم به هم ریخته بود که حوصله خودم را هم نداشتم چه برسه به دیگران.... برای همین رو صندلی نشستم تا موج جمعیت از اونجا خارج بشن و بعد من برم....

اما همین که روی صندلی نشستم رفتم توی فکر که بهتره امیدم را از دست ندم و دنبال یه کار دیگه بگردم....که شنیدم یکی بهم گفت: "خانم انگار نشنیدین گفتیم فعلا دیگه مصاحبه نمی کنیم؟!"

من که تازه از فکر و خیال بیرون اومدم متوجه شدم که ده دقیقه هست که اونجا نشستم. عذرخواهی کردم و از اونجا زدم بیرون.

با ناراحتی داشتم از پله ها پایین می رفتم که روی دو تا پله آخرطبقه سوم پای راستم پیچید و از پله ها افتادم رو زمین! پام بدجوری درد گرفت.....نتونستم جلوی خودم را بگیرم و "آی" بلندی گفتم. این آی هم از سر درد بود و هم از سر اینکه بعد این همه وقت نتونسته بودم برای مصاحبه برم توی اتاق و توی گلوم مونده بود...ببین دیگه چه آیی بوده که نگهبان از دو طبقه پایین و همکار اون خانم مصاحبه کننده از دو طبقه بالا اومدن بالا سر من.....

وقتی موضوع را براشون گفتم اولین چیزی که تحویل گرفتم این بود: "دختر جون خوب حواست را جمع کن، عجله که نداری که...." و به خاطر اینکه اون خانم گفتن من را می برن تو آبدارخونه و بهم یک آب قند می دن، آقای نگهبان تشریف بردن سر کارشون!

از شانس خوب من و از لطف خدا آبدارخونه همون طبقه بود.....بعد از خوردن آب قند و نیم ساعتی هم اونجا نشستن تونستم آروم آروم روی پام راه برم، خیلی آسیب ندیده بود، برای همین تصمیم گرفتم اونجا را ترک کنم. وقتی داشتم از جلوی نگهبانی رد می شدم نگهبان یه نگاهی به من کرد و طوری که مثلا من نشنوم گفت دختره دست و پا چلفتی! و  برای اینکه آخرین تیرش را هم به هدف بزنه وقتی داشتم از در بیرون می رفتم گفت :"دختر خانم مواظب باش لای در نمونی!"

بیرون که اومدم متوجه شدم اینجا ماشین گیرم نمی یاد برای همین مجبور بودم یه مسیری را با پای پیاده برم.

یک ربعی که داشتم می رفتم خبری نشد ولی بعد چند دقیقه رسیدم به چندتا از این بچه ها ی دوره گردی که توی خیابون دستمال کاغذی و از این جور چیزها می فروشند. خیلی سعی کردم که از کنارشون رد نشم ، توی این اوضاع اصلا حوصله جروبحث با اونا را نداشتم. رفتم که این یک خرده از مسیر را از توی خیابون برم ولی انگار نتونستم خودم را از نگاه تیز بین یکیشون پنهان کنم. تا منا دید به طرفم اومد و یدونه سیم ظرف شویی را به طرفم گرفت و شروع کرد به التماس کردن. حالا از اون التماس و از من امتناع....

آخه من موندم سیم ظرف شویی به چه درد من میخوره؟؟؟ بعد کلی التماس تونستم بهش بفهمنم که من سیم ظرف شویی نمی خوام. ولی بیخیال نشد دو تا بسته دستمال کاغذی را به طرفم گرفت و گفت حداقل اینا را به قیمت 500 تومان ازش بگیرم... وقتی دیدم به هیچ صراطی مستقیم نمی شه یه اسکناس 500 تومانی به خیال خودم از جیبم در آوردم و بهش دادم و دستمال ها را ازش گرفتم. تا اومد بگه خانم این.... گفتم: "بچه جون، تورا خدا بی خیال ما یکی شو." و سریعا از اونجا دور شدم. بچه ی بیچاره هم که فکر کرده من از سر ترحم یه اسکناس 1000 تومانی را گذاشتم کف دستش با خوشحالی رفت طرف دوستاش و منه از همه جا بی خبرم به راه خودم ادامه دادم.

بعد نیم ساعت با اون پای داغونم رسیدم به ایستگاه اتوبوس.... اما انگار امروز شانس با من یار نبود! بعد یک ربع الی بیست دقیقه ایستادن وبه خاطر نیومدن هیچ اتوبوسی تصمیم گرفتم با پای پیاده برم خونه.

هنوز چهل و پنج دقیقه از مسیر را نرفته بودم که مامانم تماس گرفتند:

-"سلام...کجایی؟"

-"سلام...نزدیکای مسجد امیر....چه طور؟"

-"پول داری؟"

-"در حد یک هزاری!"

-"خوبه، تو راه که داری می یایی 5 تا نون بگیر و بیا خونه!"

-"مامان، نمی شه مرضیه را بفرستید من پ..."

-"بهونه نیار! سریع نون را بگیر بیا!"

و من بنده خدا مجبور شدم راهم را قبل رسیدن به خونه برای خریدن نون عوض کنم.

وقتی رسیدم به نانوایی، شلوغ بودو مجبور شدم توی صف منتظر بایستم. خدا را شکر این دفعه فقط پنج دقیقه طول کشید و تونستم خودم را برسونم جلو.

-"ببخشید می شه 5 تا نون بربری بدید! اگه می شه نصفش هم بکنید."

-"بفرمایید."

دستم را کردم توی جیبم تا پول را بدم ولی وقتی پول را از جیبم در آوردم دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد. فهمیدم که اشتباهی اون 1000 تومانی را به جای 500 تومانی به اون پسر بچه دادم ولی امیدم را از دست ندادم و شروع کردم به گشتن جیب و کیفم ولی هیچ پولی نداشتم.(هیچ وقت توی این 19 سال زندگیم این قدر بدبخت و بی پول نبودم!(لطفا این قسمت ماجرا به حالم گریه کنید.))

جلوی هفت...هشت نفری که پشت سر من توی صف ایستاده بودند از نانوا خواستم که فقط دوتا و نصفی به من نون بده!

ایشون هم یک نگاه عاقل اندرسفیهی به من انداختن و نون ها را به من دادند. من که داشتم از خجالت آب می شدم، نون ها را سریع توی پلاستیک گذاشتم و از اونجا دور شدم و موقع دور شدم صدای خنده پشت سریهایم را می شنیدم.

بالاخره تونستم خودم را به خونه برسونم ولی انگار اینجا هم شانس خوشگلم دست از سرم بر نمی داشت!

همین که در را باز کردم (در پایین نه در خونه خودمون) همسایمون اونجا بود بود با کلی خرید.

-"بهشته جون،یه کمکی می کنی این خریدها را ببرم طبقه بالا؟"

-"یه لحظه صبر کنید من وسایلم را بذارم خونه الان می یام!"

ولی همین که رسیدم خونه ریختن دور رو برم که چی شد؟ مصاحبه کردی؟ و کلی سوال دیگه....که به طور کلی همسایمون را از یاد بردم.

بعد پنج دقیقه همسایمون را به یاد آودم. سریع به طرف در رفتم و تا در را باز کردم همسایمون را دیدم که داره آخرین بسته های خریدش را می برد بالا. یه نگاهی به من کرد و گفت :"دستت درد نکنه، خسته نباشی"

و من یادم اومد که هر وقت همسایمون را با خرید کم می دیدم می رفتم طرفش و می گفتم کمک می خواهید و ایشون تشکر می کرد ولی حالا...

.

.

.

.

نمی دونم داستانم به نظرتون چه جوری از آب در اومده .....

هر وقت بی کار می شم یه موضوعی هم به ذهنم می رسه، دوست دارم به داستان تبدیلش کنم.

الان هم که 4 روز از تابستون گذشته و من هیچ کار مفیدی انجام ندادم!

اینم نوشتم که بدونید بی کاری چه بلاهایی به سر آدم می یاره....درکم کنید!

خوشحال می شم نظرتون را بدونم!

(لطفا تو نظر دادن صادق باشید و احساس ترحم نکنید!)