بسمه تعالی
سلام!
دیروز بعد 5 ماه وقفه رفتم دنبال کارای فارغ التحصیلیم! دیییییییییییییییییی :
اصلا این ها به کنار شاد و خوشحال رفتم دانشگاه که یک تسویه با کتابخونه بکنم و مدارک لازم را تحویل بدم و تمام....اما چشمتون روز بد نبینه...رفتن به کتابخونه همانا و شروع دردسر همان! :(
اولش که گفتن : عزیز برو دانشکده هنر 50 تا تک تومان جریمه داری...بعدم برو بالا کتابخونه اصلی یک 200 ت جریمه داری بعد بیا اینجا!
اینا اصلا مهم نیست...رفتن را رفتم و برگشتم پیش همون مسئول روابط عمومی ....
- "خانم، کارت تموم شد می تونی تشریف ببری."
من : ":)"
خداحافظ کتابخونه عزیز ....
حالا پیدا کنید کتابخونه را :))
از کتابخونه که بیرون اومدم رفتم مزار شهدا...که هم ازشون تشکر کنم به خاطر بودنشون تو دانشگاهمون و هم از اینکه تو این مدت کلی کمکم کردند...و اینکه ازشون خداحافظی کنم (البته صوری بازم می آم :)) نذارن از در بیام از لای میله ها می آم داخل دانشگاه! ;) )
.
.
خب دیگه کاری نمونده (چه خوش خیال!!!) حالا که وقت دارم برم یک سر به رقیه سادات بزنم که تازه عروس شده! :)
پیش به سوی دانشکده عزیزم :
45 دقیقه ای پیش دوست جونم بودم که دیدم ای بابا نیم ساعت دیگه آموزش بسته می شه.....سریع رفتم امور فارغ التحصیلان که بهم گفت تسویه با کتابخونه و امور دانشجویانت تو سیستم ثبت نشده O_O ...تا ثبت هم نشه ازت بقیه مدارک را نمی گیریم :(
من بدو به سمت امور دانشجویان که تسویه کردنم را تو سیستم ثبت کنن و پیش به سمت کتابخونه! (ذکر کنم که کتابخونه توی دانشگاهه و امور فارغ التحصیلان ساختمانی خارج از دانشگاه :\ )
تو کتابخونه به من فرمودند که ابطال کارتم نخورده و تا ابطال کارتم نخوره نمی تونن تو سیستم ثبت کنن که تسویه من با کتابخونه انجام شده :| (نمی تونستی همون موقع بگی؟؟؟ حالا من دوباره باید برم امور فارغ التحصیلان و برگردم پیش تو....مگه من جون -- دارم؟؟؟) نگو ابطال کارتی که اردبهشت ماه برام زدن به خاطر این وقفه 5 ماهه از حالت ابطال در اومده o_O
"تقریبا" مشابه با همین بلا را سر تسویه با امور تغذیه هم سرم آوردن :|
از کتابخونه که بیرون اومدم دیگه ساعت 12 شده بود و .... :((
دیدم کاری دیگه نمی تونم بکنم بهترین کار این بود که برم مسجد عزیز دانشگاهمون نماز بخونم (بدجور دلم برا نماز جماعت های دانشگاه تنگ شده بود... :) (ههههههه تف به ریا) )
بعد نماز هم...دیدم خب نه تنها مسئولان عزیز دارن ناهار می خورن...بلکه آموزش هم بعد از 12 می بنده :((
بله این جوری شد که من مجبورم یک روز دیگه برا کارای فارغ التحصیلی وقت بذارم :(((((( (چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم یک روزه تموم می شه... :( )
اصلا...
همه اینا به کنار چقدر دلم برا بچه ها و دانشگاه و همه و همه تََََََََََََََنگ شده بود...دیروز حال عجیبی داشتم که دارم بعد این همه وقت می رم دانشگاه! ;)
خلاصه این داستان ادامه دارد تا هفته آینده که من دوباره برم برای بقیه کارها....ان شا الله که هفته دیگه تموم بشه...