بسمه تعالی

چند خط از نمایشنامه ای که تو راهنمایی بازی کردیم و من نقش حضرت رقیه را داشتم...چقدر دلم برا تمرین ها و روز اجرا تنگ شد یهو...یادش بخیر هنوزم که هنوزه خانم افشار من را رقیه خطاب می کنه :)

"

بابا سلام...اومدی؟....می دونستم که می آیی!

بابا...پس چرا این جوری اومدی؟ کی رگای تو را بریده؟...کی به سرت سنگ زده؟ کی جرئت کرده رو سینت بشینه و سرت را از بدنت جدا کنه؟

.

.

.

بابا، تو نبودی وقتی ما رو شتر ها خواب می رفتیمو...از اون بالا می افتادیمو...زیر دست و پای شترها می موندیم....بابا تو نبودی وقتی از غل و زنجیر های داداش سجاد خون می چکید و عمه پرستاریش می کرد...

.

.

.

بابا! اونا به ما می گن خارجی...اونا به ما می خندیدند...از گریه ما شادی می کردند....[صدای دختر بلند می شه] بابا! اونا هلهله می کشیدند!

.

.

.

بابا! بیا من را با خودت ببر...[این جمله را با فریاد می گه و روی زمین کنار سر غش می کنه] بیا من را با خودت ببر!

"

(البته دیالوگ های من خیلی بیشتر از این چند خط بود...به جاش نقطه گذاشتم...آخه یادم نمونده :P )