...شما که غریبه نیستید

منتظران بدانند...اگر قرار است با آمدن آفتاب بیدار شویم...نمازمان قضاست.

۶ مطلب با موضوع «خروجی ذهن» ثبت شده است

گذشت...

بسمه تعالی


خیلی سخته خیلی...

بعضی وقت ها آدم از بعضی چیزهاش نمی تونه بگذره...همین باعث می شه زمینی و خاکی بمونه...

پ ن : وارد ریز مسئله نمی شم...اما خیلی وقته یک چیزی تو وجودمه که بعضی وقت ها داغش تازه می شه و فکرم را به خودش مشغول می کنه. الان یک عکسی دیدم که دوباره این داغ کهنه را تازه کرد. نمی تونم ازش بگذرم...وقتی این جوری می شم از خودم بدم می آد...

۱۰ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۴۲ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی

ماهتون عسل

بسمه تعالی


تموم شد....

مهمونی خدا را می گم...دیگه آخراشه...مهمون ها دارن آماده می شن که دیگه زحمت را کم کنند...

میزبان می مونه و ریخت پاش های مهموناش...چقدر کارش سخته امشب.

آره، یادم می آد اولش که اومده بودیم سفره پر نعمت بود...و مهمون ها هم زیاد...طوری که مونده بودم می تونم به این همه ظرف پر از نعمت ناخنک بزنم یا نه...چند ظرف پر از محبت...چند ظرف پر از راستگویی...ولی این قدر این میزبان سُفرش پر برکته که نه تنها به همه اون قدری که خودشون خواستن نعمت رسید بلکه کلی هم اضافه اومد!

جلوی هر مهمون یک ظرف برا آشغال گذاشتند...هر مهمونی بر اساس لیاقت و وُسعش این ظرف را پر کرده برا بعضی ها پر آشغاله و بعضی ها کمتر، تو این ظرفا پر دروغ و تهمت و غیبت و ...اینا همونایین که مهمونها تصمیم گرفتن از خودشون بکنن و بندازن دور...

چه بویی تو سالن پیچیده، چقدر همه سبک شدن...همه دارن می خندن...خوش به حالشون...یعنی منم وقتی دارم کفشم را پا می کنم که برم مثل بقیم؟

.

.

.

اهوم اهوم...این نوشته بالا یهو به ذهنم رسید...دیگه می دونید که کارهایی که هول هولکی انجام بشه، خیلی خوب از آب در نمی آد مگر اینکه خیلی خبره باشی و بتونی خوب جمعش کنی! :)

اول اینکه عید همََََََََََََََتون مبارک...ان شا الله ماه رمضون پر نعمت و برکتی را پشت سر گذاشته باشید و خدا بهمون این لیاقت را بده که سال های بعد هم مهمونش باشیم! :)
خیلی خیلی همه را در این چند ساعت باقیمونده دعا کنید و ممنون می شم نظرتون را در مورد اون نوشته چند خطی من بگید :S

بهشت نصیبتون

۱۷ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۱۵ ۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی

هیچی....

تا حالا برات اتفاق افتاده؟ 

دلت بخواد در مورد یک چیزی بنویسی اما ندونی از چی و چجوری شروع کنی؟

بعد یک ده دقه ای به صفحه زل بزنی بلکه یک چیزی...یک جوری... برا شروع کار هم که شده یک جمله ای بیاد تو ذهنت...اما...

بعد وقتی می بینی به نتیجه نمی رسی، می ری تو کتاب ها را می گردی...یا صفحه های اینترنت را می خونی بلکه بابا از یک چیزی هم که شده ایده بگیری؟

تهش هم هیچی دستگیرت نشه....

هیچی...می خواستم بگم من الان یک همچین وضعیتی دارم..... :|

۰۴ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی

اشتباه از من بود.....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۳۲ ۰ نظر
عروس حسنی

در کوچه پس کوچه های ذهن

هر کسی یک چیزی می گه....ذهنم یک چیزی می گه...دلم یک چیز می گه....

اما وقتی خوب فکر می کنم دلم خیلی هم دلی نمی گه و این دفعه خودش را با ذهنم هماهنگ کرده....

ترس....

ترسی پنهان اما نه خیلی شدید، که تو کوچه پس کوچه های ذهنم کمین کرده....

.......

افکارم را امشب می ذارم دم در....بیچاره رفتگر، امشب چه کار سختی داره!

از نو فکر می کنم و درست.... 

.

.

.

.

.

آهااااای رفتگر صبر کن!...برای درست فکر کردن به افکار قبلیم نیاز دارم..... 
۱۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۶:۵۷ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی

تلخ ترین پنج شنبه من

با انگشت هاش روی میز ضرب گرفته بود و  ده دقیقه ای می شد که داشت روی اعصاب من راه می رفت. فکر کنم ایشون هم مثل من یک ساعت و نیمی بود که منتظر بود صداش بزنن و برای مصاحبه بره توی اتاق اما این قدر آدم اونجا زیاد بود که فکر نکنم حالاحالاها نوبت من بشه!

خودخوری می کردم که چرا زودتر نیومدم. دقیقاَ وقتی اومدم که 45 نفر اگه بیشتر نباشه قبل از من اونجا بودند.......... نفر قبلی هم که رفته بود تو اتاق یک ربعی می شد بیرون نیومده بود..........فکر کنم فامیل از آب در اومدند که این همه وقت (تقریبا سه برابر قبلی ها) طول کشیده؟!

ادامه مطلب...
۲۹ فروردين ۹۲ ، ۲۳:۵۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی