...شما که غریبه نیستید

منتظران بدانند...اگر قرار است با آمدن آفتاب بیدار شویم...نمازمان قضاست.

۴۱ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

12 شهریور 1393

سلام!

اومدم یک خاکی از این وب سه تقریبا چهار ماه خوابیده بگیرم :))

مهر را که فاکتور بگیرم در سه ماه قبلش یعنی کلا تابستون خیلی سرم شلوغ بود و وضعیت خوبی نداشتم. سریع  عصبی می شدم به کوچیک ترین کار بقیه گیر می دادم استرس داشتم اما خب الان 46 روزی از روزی که منتظرش بودم گذشت ...

خیلی منتظرش بودم بیاد اما وقتی اومد سریع گذشت بعدش خیلی سریع تر گذشت...

ولی خدا را شکر همه چیز خیلی خوب تر از اونی که من از خدا می خواستم برگزار شد.

چشممون را ببندیم می بینیم خیلی زود گذشته و پیر شدیم و نوه و نتیجه هامون دور و برمون را گرفتن و ان شا الله که اون موقع ها و خیلی زودتر از اون موقع ها آقامون ظهور کرده باشن و جامعه و کل دنیا در صلح و سلامت و آرامش به سر ببرن.

خب اومدم که ان شا الله باشم نه اینکه باز بذارم این وب بیچاره خاک بگیره...حالا تمیز شد به نظرتون؟ :)

۲۷ مهر ۹۳ ، ۱۰:۳۵ ۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
عروس حسنی

تولدت مبارک عزیزم

سلام

یک ماه و خورده ای می شه که ننوشتم و دلم لک زده برا نوشتن...

مطلب خاصی که بتونم از نوشتن براش لذت ببرم به ذهنم نمی رسه تا تولد یک سالگی وبلاگم شد.

امروز تولد یک سالگی وبمه...

امیدوارم این وبم را بتونم تا آخر عمرم پایدار نگه دارم تا یادگاری بشه برای آیندگان مخصوصا فرزندانم تا با خوندنش لذت ببرن. :)

۲۹ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۳۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی

ازت ممنونم من...که مهمونم کردی...

بسم تعالی


سفری در پیش داریم،
سفری که تا ابد به سوگمان خواهد نشاند.
از مولا رخصت دیدار گرفته ایم
اذن حضور
کاروانی گویا انتظارمان را می کشد،
انگار نامه ای نیز به دست ما داده اند؛
به خطی سبز
با خاتمی سرخ،
با اولین جمله اش دنیا بر سرمان خراب می شود :
"مِنَ الغَریب الَی الحَبیبِ..."

-برگرفته از کتاب این بهشت است، سفرنامه کربلا، نوشته استاد مرتضی آقا تهرانی

دوستان حلالمون کنید هفته بعد عازمیم
عیدتون هم پیشا پیش مبارک

۱۹ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۰۶ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی

گذشت...

بسمه تعالی


خیلی سخته خیلی...

بعضی وقت ها آدم از بعضی چیزهاش نمی تونه بگذره...همین باعث می شه زمینی و خاکی بمونه...

پ ن : وارد ریز مسئله نمی شم...اما خیلی وقته یک چیزی تو وجودمه که بعضی وقت ها داغش تازه می شه و فکرم را به خودش مشغول می کنه. الان یک عکسی دیدم که دوباره این داغ کهنه را تازه کرد. نمی تونم ازش بگذرم...وقتی این جوری می شم از خودم بدم می آد...

۱۰ اسفند ۹۲ ، ۰۸:۴۲ ۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی

از 24 سالگی پیش به سوی 25 سالگی

بسمه تعالی

لحظه به لحظه داره به آخرین لحظه های پایان 24 سالگیم نزدیک می شه...

دوره سنی 24 سالگی من متفاوت با سال های قبلم بود...پراتفاق تر، پرهیجان تر و پر استرس تر....امیدوارم دوره سنی 25 سالگیم از همون زمان ورودش برام از همه نظر یکی از بهترین ها باشه :)

۰۳ اسفند ۹۲ ، ۱۳:۲۱ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
عروس حسنی

چرا فکر می کنید ماها خنگیم؟؟؟

بسمه تعالی

مدتی می شه این سوال فکرم را مشغول کرده...واقعا سواله برام..."چرا فکر می کنید ما خنگیم؟؟؟"
چرا فکر می کنید هر کسی رشتش هنر هست یکی از خنگ های جامعه هست که بلد نبوده و تواناییش را نداشته که درس بخونه و استعداد دکتر و مهندس شدن نداشته که ترجیح داده بره هنر؟؟؟

چرا با خودتون فکر نمی کنید که طرف استعداد هنری داره و توی این مسیر می تونه به اون چیزی که بخواد برسه و واقعا این کار را دوست داره...اصلا دغدغه ذهنیش اینه؟؟؟

من دیگه صحبتی در این زمینه ندارم لطفا طرز فکرتون را عوض کنید....دکتر و مهندس جای خودش هنرمندم جای خودش...هر کدوم اگر نباشن یک جای کار دنیا می لنگه!!!
این صحبتم ربطی به سوال بالا نداره...می دونم هنر در مسیر خوبی پیش نمی ره و البته بگم این به خطا رفتن فقط تو هنر نیست...ولی محیط هنر جوریه که این خرابی می تونه بهتر از بقیه رشته ها خودش را نشون بده اما دلیل هم بر این نمی شه که بچه حزب الهی ها صحنه را خالی کنند و بذارن هنر در مسیری که توش افتاده پیش بره! 

۱۶ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۲۶ ۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی

با عرض شرمندگی

بسمه تعالی

سلام

من جدا از همه دوستانی که لطف می کنن و به وب من سر می زنند کمال تشکر را دارم و معذرت می خوام به خاطر کم کاریم...یکم سرم شلوغه ان شا الله از 20 ام بهمن ماه شروع به نوشتن مجدد می کنم. :)

۳۰ دی ۹۲ ، ۰۹:۲۷ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
عروس حسنی

یک روز خیلی خیلی خوب

بسمه تعالی

سلام...می دونم می دونم نمی خواد چیزی بگید یک ماهی می شد سیب زمینی شده بودم و هر چی می اومدم توی وبلاگم چیزی به ذهنم نمی رسید که براتون بنویسم...اما شاید باورتون نشه دیروز یک روز فوق العاده برای من بود...از همه نظر! XD

از همه مهم تر اینکه به غیر از یک ساعت و نیم تمام طول روز با همسرم بودم...استارت یک کار مهم زده شد که خیلی وقت بود ذهن پدر و مادرم را به خودش مشغول کرده بود...یک چیز مهم برای همسرم خریداری شد که کلی باعث خوشحالیش شده بود و من فوق العاده از خوشحالیش خوشحال بودم...و آخری، از خونه پدر شوهرم تا خونه خودمون را من پشت فرمون بودََََََم! ^_^

اتفاقات خوب دیگه ای هم در کنار اینا بود اما اینا مهم ترین هاش بود...هیچی دیگه از ذوق دیروز، نتونستم دووم بیارم گفتم شما را هم تو خوشحالی خودم شریک کنم! ;)

۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۴:۴۲ ۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی

نمایش نامه + حضرت رقیه

بسمه تعالی

چند خط از نمایشنامه ای که تو راهنمایی بازی کردیم و من نقش حضرت رقیه را داشتم...چقدر دلم برا تمرین ها و روز اجرا تنگ شد یهو...یادش بخیر هنوزم که هنوزه خانم افشار من را رقیه خطاب می کنه :)

"

بابا سلام...اومدی؟....می دونستم که می آیی!

بابا...پس چرا این جوری اومدی؟ کی رگای تو را بریده؟...کی به سرت سنگ زده؟ کی جرئت کرده رو سینت بشینه و سرت را از بدنت جدا کنه؟

.

.

.

بابا، تو نبودی وقتی ما رو شتر ها خواب می رفتیمو...از اون بالا می افتادیمو...زیر دست و پای شترها می موندیم....بابا تو نبودی وقتی از غل و زنجیر های داداش سجاد خون می چکید و عمه پرستاریش می کرد...

.

.

.

بابا! اونا به ما می گن خارجی...اونا به ما می خندیدند...از گریه ما شادی می کردند....[صدای دختر بلند می شه] بابا! اونا هلهله می کشیدند!

.

.

.

بابا! بیا من را با خودت ببر...[این جمله را با فریاد می گه و روی زمین کنار سر غش می کنه] بیا من را با خودت ببر!

"

(البته دیالوگ های من خیلی بیشتر از این چند خط بود...به جاش نقطه گذاشتم...آخه یادم نمونده :P )

۲۰ آبان ۹۲ ، ۰۰:۱۲ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
عروس حسنی

فارغ التحصیلی

بسمه تعالی

بالاخره کارهای فارغ التحصیلی من تموم شُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُُد! ^_^
با اینکه این دفعه زود رفتم اما با رقیه (این رقیه با رقیه سادات 2 تا پست قبل فرق داره...) ساعت 11 رفتیم دنبال کارهای فارغ التحصیلی! :P (دیگه نمی گم چرا دیر رفتیم بماند :)) )
وقتی رفتیم امور دانشجویی به من گفتن که هیچ کدوم از تسویه های من توی سایت ثبت نشده و مجبوری بری تک تک به همه بگی برات ثبت را بزنند....من که انگار آب یخ رو سرم ریخته بودند نزدیک بود امور دانشجویی را با خاک یکسان کنم که آخه این چه وضعیه این چه سیستمیه دارید؟؟؟ که رقیه گفت نگران نباش بابا سریع درست می شه! O_O (آدم اینقدر خونسرد؟ جالبه یک شوهر همین شکلی گیرم اومده! :)) )

بدو به سمت امور دانشجویی از اونجا مرکز اتوماسیون بعد کتابخونه پردیس بعد کتابخونه مرکزی و بعدم دست رقیه جونم درد نکنه که رفت پول لازمه را هم از جانب من هم از جانب خودش به حساب معاونت آموزش ریخت برای گواهی موقت فارغ التحصیلی....

شاید باورتون نشه....ولی بالاخره تموم شد! :)

تازه باورتون نمی شه که این وسط نماز را هم به جماعت خوندیم! بعدم از مسجد و قرآن های مسجد و ...خداحافظی کردم...

و بعد پیش به سوی امور فارغ التحصیلان بلههههههههه بالاخره همه تسویه ها توی سایت ثبت شده بود! (دست و جیغ و هوراااااااا)

مدارک را همراه با کارت دانشجوییم تحویل دادم و منتظرم که تا 2 ماه دیگه گواهی بیاد دم در خونمون! :)

و بالاخره من هم واقعا فارغ التحصیل شدم...بفرمایید دهنتون را شیرین کنید :)) 

بعد هم رفتیم دعای عرفه دانشگاه...حال عجیبی داشت...جاتون خالی...

خیلی توصیفش نمی کنم باید می بودید و می دیدید... (البته "عروسک" بوده ولی من خبر نداشتم وگرنه حتما سعی می کردم یک جوری ببینمش! ;) )

۲۳ مهر ۹۲ ، ۲۲:۰۳ ۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی