...شما که غریبه نیستید

منتظران بدانند...اگر قرار است با آمدن آفتاب بیدار شویم...نمازمان قضاست.

۴۱ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

آخه این چه آموزشیه که ما داریم...با این سیستمشون....

بسمه تعالی

سلام!

دیروز بعد 5 ماه وقفه رفتم دنبال کارای فارغ التحصیلیم! دیییییییییییییییییی :
اصلا این ها به کنار شاد و خوشحال رفتم دانشگاه که یک تسویه با کتابخونه بکنم و مدارک لازم را تحویل بدم و تمام....اما چشمتون روز بد نبینه...رفتن به کتابخونه همانا و شروع دردسر همان! :(

اولش که گفتن : عزیز برو دانشکده هنر 50 تا تک تومان جریمه داری...بعدم برو بالا کتابخونه اصلی یک 200 ت جریمه داری بعد بیا اینجا!

اینا اصلا مهم نیست...رفتن را رفتم و برگشتم پیش همون مسئول روابط عمومی .... 

- "خانم، کارت تموم شد می تونی تشریف ببری."

من : ":)"

خداحافظ کتابخونه عزیز ....


حالا پیدا کنید کتابخونه را :))

از کتابخونه که بیرون اومدم رفتم مزار شهدا...که هم ازشون تشکر کنم به خاطر بودنشون تو دانشگاهمون و هم از اینکه تو این مدت کلی کمکم کردند...و اینکه ازشون خداحافظی کنم (البته صوری بازم می آم :)) نذارن از در بیام از لای میله ها می آم داخل دانشگاه! ;) )

.

.

خب دیگه کاری نمونده (چه خوش خیال!!!) حالا که وقت دارم برم یک سر به رقیه سادات بزنم که تازه عروس شده! :)

پیش به سوی دانشکده عزیزم :

45 دقیقه ای پیش دوست جونم بودم که دیدم ای بابا نیم ساعت دیگه آموزش بسته می شه.....سریع رفتم امور فارغ التحصیلان که بهم گفت تسویه با کتابخونه و امور دانشجویانت تو سیستم ثبت نشده O_O ...تا ثبت هم نشه ازت بقیه مدارک را نمی گیریم :(
من بدو به سمت امور دانشجویان که تسویه کردنم را تو سیستم ثبت کنن و پیش به سمت کتابخونه! (ذکر کنم که کتابخونه توی دانشگاهه و امور فارغ التحصیلان ساختمانی خارج از دانشگاه :\ )

تو کتابخونه به من فرمودند که ابطال کارتم نخورده و تا ابطال کارتم نخوره نمی تونن تو سیستم ثبت کنن که تسویه من با کتابخونه انجام شده :| (نمی تونستی همون موقع بگی؟؟؟ حالا من دوباره باید برم امور فارغ التحصیلان و برگردم پیش تو....مگه من جون -- دارم؟؟؟) نگو ابطال کارتی که اردبهشت ماه برام زدن به خاطر این وقفه 5 ماهه از حالت ابطال در اومده o_O

"تقریبا" مشابه با همین بلا را سر تسویه با امور تغذیه هم سرم آوردن :|

از کتابخونه که بیرون اومدم دیگه ساعت 12 شده بود و .... :((

دیدم کاری دیگه نمی تونم بکنم بهترین کار این بود که برم مسجد عزیز دانشگاهمون نماز بخونم (بدجور دلم برا نماز جماعت های دانشگاه تنگ شده بود... :) (ههههههه تف به ریا) )

بعد نماز هم...دیدم خب نه تنها مسئولان عزیز دارن ناهار می خورن...بلکه آموزش هم بعد از 12 می بنده :((
بله این جوری شد که من مجبورم یک روز دیگه برا کارای فارغ التحصیلی وقت بذارم :(((((( (چقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم یک روزه تموم می شه... :( ) 

اصلا...

همه اینا به کنار چقدر دلم برا بچه ها و دانشگاه و همه و همه تََََََََََََََنگ شده بود...دیروز حال عجیبی داشتم که دارم بعد این همه وقت می رم دانشگاه! ;)

خلاصه این داستان ادامه دارد تا هفته آینده که من دوباره برم برای بقیه کارها....ان شا الله که هفته دیگه تموم بشه...

۱۷ مهر ۹۲ ، ۱۳:۲۱ ۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی

غیرت

بسمه تعالی


گفت : که چی؟ هی جانباز جانباز شهید شهید! می خواستن نرن! کسی مجبورشون نکرده بود که!

گفتم : چرا اتفاقا...مجبورشون می کرد!

گفت : کی؟ 

گفتم : همونی که تو نداریش!

گفت : من ندارم؟! چی را؟!

گقتم : غیرت!!!


8 سال جنگیدند...خون دادند...ولی نذاشتن یک وجب از این خاک از دست بره...احسنت بر مردانگیشان!

سلام، بعد از کلی وقفه اومدم...البته با یکم تغییر دکوراسون وبلاگ :)
خب یهو آدم را جو می گیره...رفتم تو وب سیدِ حسنی جو گرفتتم تصمیم گرفتم منم یک تغییراتی بدم...خدا پدر گوگل را بیامرزه، گوگل کردم اسم خوب برای وبلاگ...یک وب خوب آورد با حدود 20 تا اسم و معانیشون...خوب بود ولی اسماش به درد وب من نمی خورد...بلند شدم تو اتاق راه رفتم که چشمم خورد به کتاب هوشنگ مرادی کرمانی یعنی شما که غریبه نیستید...دیدم ای بدک نیست...گفتم خوب با اجازه صاحب اسم، می ذارمش روی وبلاگم چون اسم قبلی خیلی به نظر خودم لوس و بُنجُل  شده بود...

داشتم وبی را که باز می کردم می بستم که تصمیم گرفتم حالا یک مروری هم دوباره رو اسم ها بکنم که چشمم خورد به تاج بانو و تاج بیبی!

با توجه به توصیفاتی که از این 2 تا اسم کرده بود تصمیم گرفتم تاج بانو را هم بذارم به جای اسم خودم! ;)

آها راستی یک چیز دیگه...یک روز زودتر البته...دوستان دانشجو و مدرسه ای آغاز سال تحصیلی جدید را بهتون تبریک می گم، ان شا الله سال تحصیلی خوبی را شروع کنید. :)

یک معلم تو کل دنیا هست که فوق العاده دوستش دارم و کلی برام زحمت کشیده و جوونیش را برای تربیت من گذاشته و یک استاد تو کل دنیا هست که شدیدا از اعماق قلبم دوستش دارم و فوق العاده روش تدریسش را قبول دارم و دیدم که با چه عشق و صبری برای دانشجوهاش وقت می ذاره...از خدا می خوام که سالم و سلامت باشن همیشه و همه جا و خدا سایشون را از بالای سرم کم نکنه و خدا (البته با همت خودم) کمک کنه که بتونم در تمام مراحل زندگی رضایت اون ها را جلب کنم!  :* :*

۳۱ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۵۰ ۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
عروس حسنی

شاهد و حاضر

بسمه تعالی


وقتی دیروز بعد 2 ماه و خورده ای رفتیم دیدن عمو اسماعیل...




در مجمع البحرین آمده است: «شهید از اسامی خداوند است؛ یعنی آنکه شاهد و گواه بر همه چیز است و چیزی از او پنهان نمی‌ماند.»

۲۳ شهریور ۹۲ ، ۲۱:۴۰ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عروس حسنی

ماهتون عسل

بسمه تعالی


تموم شد....

مهمونی خدا را می گم...دیگه آخراشه...مهمون ها دارن آماده می شن که دیگه زحمت را کم کنند...

میزبان می مونه و ریخت پاش های مهموناش...چقدر کارش سخته امشب.

آره، یادم می آد اولش که اومده بودیم سفره پر نعمت بود...و مهمون ها هم زیاد...طوری که مونده بودم می تونم به این همه ظرف پر از نعمت ناخنک بزنم یا نه...چند ظرف پر از محبت...چند ظرف پر از راستگویی...ولی این قدر این میزبان سُفرش پر برکته که نه تنها به همه اون قدری که خودشون خواستن نعمت رسید بلکه کلی هم اضافه اومد!

جلوی هر مهمون یک ظرف برا آشغال گذاشتند...هر مهمونی بر اساس لیاقت و وُسعش این ظرف را پر کرده برا بعضی ها پر آشغاله و بعضی ها کمتر، تو این ظرفا پر دروغ و تهمت و غیبت و ...اینا همونایین که مهمونها تصمیم گرفتن از خودشون بکنن و بندازن دور...

چه بویی تو سالن پیچیده، چقدر همه سبک شدن...همه دارن می خندن...خوش به حالشون...یعنی منم وقتی دارم کفشم را پا می کنم که برم مثل بقیم؟

.

.

.

اهوم اهوم...این نوشته بالا یهو به ذهنم رسید...دیگه می دونید که کارهایی که هول هولکی انجام بشه، خیلی خوب از آب در نمی آد مگر اینکه خیلی خبره باشی و بتونی خوب جمعش کنی! :)

اول اینکه عید همََََََََََََََتون مبارک...ان شا الله ماه رمضون پر نعمت و برکتی را پشت سر گذاشته باشید و خدا بهمون این لیاقت را بده که سال های بعد هم مهمونش باشیم! :)
خیلی خیلی همه را در این چند ساعت باقیمونده دعا کنید و ممنون می شم نظرتون را در مورد اون نوشته چند خطی من بگید :S

بهشت نصیبتون

۱۷ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۱۵ ۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی

هر کس علی را دوست داشته باشه...

بسمه تعالی


سلام

جاتون خالی من شب های احیا می رم مراسم مسجد امیر توی خ کارگر شمالی...یعنی بهترین مراسم احیا را من توی این مسجد دیدم تا به الان!

پریشب که شب 21 ام ماه رمضان باشه سخنرانی حاج آقا علوی تهرانی در مورد مرگ بود...

خیلی خوب بود...صبر کردم تا وُویسِش را بذارن تو سایت و من گفته های حاج آقا را براتون مکتوب کنم.

البته خودتون اگر دوست دارید وویس را داشته باشید می تونید اون ها را از این "لینک" دانلود کنید! 

اگر دوست دارید مکتوب وویس را که من نوشتم بخونید، لطف کنید برید ادامه مطلب! :)
البته یک چیزی من بگم روایات به زبان عربی را که حاج آقا می گفتن را فقط ترجمش را نوشتم...امیدوارم به دردتون بخوره! 

ادامه مطلب...
۰۹ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۰۳ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عروس حسنی

11 روز گذشت...

بسمه تعالی


موقع افطار وقتی داشت شبکه پویا آهنگ اذان بعد از اذان مغرب و عشا را پخش می کرد (به شدت من این آهنگ را دوست دارم اگر گوش ندادید می تونید از "اینجا" گوش بدید!)...به این فکر کردم که 11 روز از ماه رمضان گذشت!

یک لحظه بغض کردم....شاید دلیلش این بود که توی این 11 روز چقدر متحول شدم، چقدر سعی کردم بعضی رفتار هام را درست کنم...هیچی.

یاد این افتادم که این دفعه توی کلاس پنجشنبه یکی از بچه ها ازم پرسید چرا روزه می گیری؟ 

به دور از اینا یک اتفاق جالب موقع افطار برام افتاد :))
امروز برای اولین بار به خواهر شوهرم پیامک زدم :"قبول باشه :)" و از اتاق رفتم بیرون که خواهرم صدام زد گوشیت زنگ می خوره تا رسیدم قطع شد....دیدم خواهر شوهرم پیامک زده : "بهشت، اذون گفتن؟ ما اینجا برق نداریم!"
بهش زنگ زدم می گه:"بهشت، ما برق نداریم، اذون گفتن، من با خیال راحت بخورم؟ :P"
یعنی عاشق این پیامک زدن های بجای خودم شدم! :))

۲۹ تیر ۹۲ ، ۲۳:۵۱ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عروس حسنی

کاش می دونستم مشکل کار از کجاست...

بسمه تعالی


پنج شنبه رفته بودم کلاس غیر از خودم 2 نفر دیگه روزه بودند، بقیه خیلی راحت سر کلاس می خوردند...خیلی وقتم بود همشون به سن تکلیف رسیده بودند!!!
فقط یک نگاه به ما می کردند و می گفتند ببخشید جلوتون می خوریما، خب منم با لبخند بهشون نگاه می کردم و می گفتم خواهش می کنم...

کلاسی که امروز می رم بین کلی کوچول موچول هستم...یکی از بچه های 12 ساله کلاس جلسه قبل غایب بود، وقتی استاد ازش پرسید و گفت چی شد که جلسه قبل نبودی....گفت روزه بودم...بعد رفته بودم کلاس والیبال یکم حالم بد شد نتونستم بیام...!

به نظر شما چی باعث این همه تفاوت شده؟ چجوری می تونیم این تفاوت را درست کنیم؟
به نظرتون اشکال از مطالعه پایین و کم کاری مائه؟

۲۲ تیر ۹۲ ، ۲۰:۱۸ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
عروس حسنی

نیایش از سر نگرانی

بسمه تعالی


داشتم دنبال یک متن نیاش خوب برای امتحان پایان دوره کلاسم تو گوگل می گشتم چشمم به این متن افتاد...
به قول عزیزی بالای 100 در صد بهش اطمینان دارم! :)
اما امان از روزی که شیطون گولمون بزنه... :(


هنگامیکه سخت درگیر مشکلی هستیم

و ذهنمان مملو از شک وتردید است

هنگامیکه بدنبال راه حلی می گردیم اما هیچ راهی به نظر مان نمی رسد

همچنان سعی در از بین بردن نگرانی و تشویش خود داریم امابا وجود همه تلاشها هیچ راه چاره ای به نظرمان نمی رسد...

در نهایت خسته و نا امید نگران و افسرده

بدون اینکه پاسخی برای مشکلمان یافته باشیم و در حالیکه هیچ مکان دیگری نظرمان نمی رسد تا به آنجا پناه بریم

با زانوانی لرزان و ناتوان زانو می زنیم تا برای لحظه ای نیایش کنیم

با خدای خود راز و نیاز کنیم و اطمینان داریم که در پس این کار راه حلی خواهیم یافت.

اگر پروردگار سریع و در همان لحظه پاسخمان را ندهد بی شک با خود خواهیم گفت: او که صدایمان را نمی شنود پس چرا باید به خود زحمت دهیم و دعا کنیم؟

اما باید بدانیم که خداوند مضطربی را که به اندازه کافی صبور نیست یاری نخواهد داد.

ما باید به وعده الهی ایمان داشته باشیم  وعده ای که نه خیلی زود و نه خیلی دیر است

خداوند چه سریعا به ما پاسخ دهد وچه در بر آورده کردن خواستهایمان اندکی تامل کند

وظیفه ما حفظ ایمان به او و حس حضور او در قلبمان خواهد بود...

پس صبور باش

تنها به او اعتماد کن و بدان

اگر با عشق و ایمان چیزی از او طلب کنی

بی شک به خواسته ات خواهی رسید.

                                                                                                       هلن رایس

۱۳ تیر ۹۲ ، ۱۱:۲۹ ۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عروس حسنی

هوراااااااااااااااااااااااااا

بسمه تعالی


وااااااااااااای باورتون نمی شه یک چیز خیلی خوب کشف کردم! :)
دیروز خیلی اتفاقی روی نسخه ی پشتیبانی که از وب قبلی گرفته بودم کلیک کردم ....تمام مطالب وب قبلیم را برام آورد....
فکر کردم به خاطر حماقتی که کردم هیچ وقت مطالب دوست داشتنی وبم را نمی بینم...
الان من در پوست خودم نمی گنجم....ولی چون نسخه پشتبانه نمی تونم بذارمش اینجا برای دیدن ولی سعی می کنم بعضی پست های خوبم را گلچین کنم و نوشتش را براتون بذارم! ;)

۱۱ تیر ۹۲ ، ۰۸:۳۵ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عروس حسنی

یک روز به یاد ماندنی....

بسمه تعالی

این چند وقت روزای خوبی بود و بد جور سرم شلوغ بود! :P
تا باشه از این روزای خوب باشه! :)
بعد از روز بله برون و بعد از گذشتن از استرس اومدن جواب آزمایش ها....منم به عروس های جهان اضافه شدم! :))
و اولین روز زندگیم متاهلیمون را در روز بزرگ و عزیزی مثل نیمه شعبان در کنار همسرم سپری کردم. :)
.
.
.
راستی این عید را به همه تبریک می گم، ان شا الله مه در سایه امام زمان (عج) زندگی خوب و خوش و پر از رنگ و بوی خدایی داشته باشید! ;)

۰۵ تیر ۹۲ ، ۱۵:۳۱ ۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عروس حسنی