...شما که غریبه نیستید

منتظران بدانند...اگر قرار است با آمدن آفتاب بیدار شویم...نمازمان قضاست.

۴۱ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

.....

ثانیه به ثانیه به هیجانم اضافه می شه..... :\
نمی دونم استرسه؟ ذوقه؟ فقط و فقط می دونم طبیعیه! ;)

۰۱ تیر ۹۲ ، ۱۱:۲۴ ۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
عروس حسنی

استرس الکی

بسمه تعالی


خدا را شکر بعد از یک هفته استرسم برطرف شد...خدایا شکرت....

۲۵ خرداد ۹۲ ، ۱۹:۲۰ ۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
عروس حسنی

بله ----

بسمه تعالی


دیشب شب خیلی خوبی بود....هیچ وقت فراموش نمی کنمش....

۲۱ خرداد ۹۲ ، ۲۰:۴۲ ۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عروس حسنی

عید مبعث

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام سلام سلام....

من دیروز وقت نکردم بیام این پست دوست داشتنی را بذارم! :)

باورتون نمی شه عید مبعث یک روز خوب تو زندگی منه....به خاطر اینکه من هر عید مبعث یک سال به سال قمری پیرتر می شم! :))
هورااااااااااااااااا تولدم با یک روز تاخیر مبارک! ;)

عیدتون مبارک دوستای خوبم....ههههههه البته با یک روز تاخیر!

۱۸ خرداد ۹۲ ، ۱۲:۵۹ ۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
عروس حسنی

یادش بخیر....

بسمه تعالی


یادمه 5 سال پیش یک بلاگفا باز کردم...اولش بیننده خیلی کم داشت...اما کم کم به برکت انتخابات و مطالب سیاسی من، بیننده زیاد شد...موافق و مخالف...

حتی فحش هایی می خوردم که مجبور شدم کاری کنم که نظرات بعد از تایید نشون داده بشه...

تو همون اوضاع با چند تا از بچه های ولایتی دوست شدم...یکیشون "سحر" بود...البته اسم مستعارش سحر بود... :)

یادم نمی ره چجوری تونستم شمارش را ازش بگیرم...هنوزم با هم دوستیم....یک بارم هنوز همدیگه را ندیدیم...خیلی دختر ماهیه! 

ساعتی نبود که به وبم سر نزم...تو وب، تو قسمت نظرات با هم حرف می زدیم و در مقابل نظرات دیگران از ولایت و انتخابمون دفاع می کردیم...

خیلی دوران خوبی بود...

این جریان تا دو سال ادامه داشت...سحر به وبم سر می زد...کم کم خودش هم وب زد....و من دوست با معرفتی نبودم کم بهش سر می زدم....

بعد از 2 سال، به وب خودم هم کم سر می زدم....کم پست می ذاشتم....یک مدت که وب شده بود متروکه....بعد مدت مدیدی، تصمیم گرفتم گرد و خاکی ازش بگیرم...دوباره شروع کردم به نوشتن...اما بازدید کننده ها مثل قبل نبودن...این باعث شد انگیزم را برا نوشتن از دست بدم... :(

چند وقت پیشا هم در اثر یک بی عقلی زدم پاکش کردم....

فکر کنم همینه که الان هم بازدید کننده کم ندارم اما با اینکه دوست دارم نظراتشون را در مورد مطالبم بدونم، چیزی نمی گن :((

ولی "بهشت"، "ب.م.ن" قدیم نیست...دیگه وبم را پاک نمی کنم...اما سعی می کنم بازم مطالب خوبی بذارم...بازم بازدید کننده های قبلیم را پیدا کنم!

بلهههههههه ما اینیم دیگه! :))

۰۶ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۸ ۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
عروس حسنی

هیچی....

تا حالا برات اتفاق افتاده؟ 

دلت بخواد در مورد یک چیزی بنویسی اما ندونی از چی و چجوری شروع کنی؟

بعد یک ده دقه ای به صفحه زل بزنی بلکه یک چیزی...یک جوری... برا شروع کار هم که شده یک جمله ای بیاد تو ذهنت...اما...

بعد وقتی می بینی به نتیجه نمی رسی، می ری تو کتاب ها را می گردی...یا صفحه های اینترنت را می خونی بلکه بابا از یک چیزی هم که شده ایده بگیری؟

تهش هم هیچی دستگیرت نشه....

هیچی...می خواستم بگم من الان یک همچین وضعیتی دارم..... :|

۰۴ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی

خدا یا شکرت....

از اولش هم باهام بود.... فقط چون توکلم ضعیفه، بعضی وقت ها از بعضی اتفاق ها شاکی می شدم و گله می کردم و به جون همه غر می زدم...

خدا یا ازت ممنونم....به خاطر وجودش ممنونم....به خاطر اینکه دوستم داری ممنونم....به خاطر اینکه دوستمون داری ممنونم...

خدا، تا این جا با ما بودی، بقیش هم باش!

احساس می کنم روزهای شیرینی داره تو زندگیم شروع می شه....خیلی شیرین....ممنونتم خداااااااااااااااااااااا.....

به خاطر بسپار همراهی خداوند با تو، مثل نفس است، آرام و بی صدا....

۳۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۳۲ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی

لیله الرغائب

چند وقته می خوام به هر بهانه ای ذهنم را آروم کنم....دیشبم آخر شب مقصد نهایی 5 را گذاشتم دیدم....به نظر من به قدرت قبلی ها نبود...مقصد نهایی 2 داغون تر و خفن تر از بقیشونه....
با اینکه چیز خاصی نداشت...ولی خب چون من همیشه قصد خود آزاری دارم، این جور چیزها را می ذارم شب ها می بینم که تاثیرش را قشنگ بذاره.... :))
ولی خب تاثیر قشنگی نداشت...اولش بدنم گر گرفته بود..ولی بعد خوب شدم!
فکر کنم اگر می ذاشتم مقصد نهایی 2 را می دیدم، تا صبح بهم بیشتر حال می داد....
دیگه گذشته ها گذشته...حالا ان شا الله چند شب دیگه اونم می بینم که خوب خودم را تخریب کنم! :))
.
.
ساعت 2 نصفه شب بد جور دلم هوس حرم امام رضا (ع) را کرد....رفتم تو کنجی و وقتی همه خواب بودن و همه جا تاریک بود...مولودی  امام رضا گوش دادم.....آخ که چقدر دلم می خواد تو حرم آقا زار بزنم.....


حالا دور از این موضوعات امشب یک شب خیلی خیلی قشنگه....مخصوصا برای من که آرزوها و مخصوصا یک آرزوی "قشنگ" دارم....برا همه دعا کنید....برا امام زمان دعا کنید....برا حضرت آقا دعا کنید.....برا کشور در وضعیت به وجود اومده دعا کنید....برا مریض ها دعا کنید....برا همه و همه دعا کنید....آخر سر برا من حقیر هم دعا کنید.....ممنونم!
۲۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۱۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی

اشتباه از من بود.....

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۳۲ ۰ نظر
عروس حسنی

باباپنجعلی : کوریییی؟؟؟؟ :O

خیلی سعی کردم بتونم یک جوری مطالب بلاگفام را بازیابی کنم و خاطره روزی را که تو کلاس تکواندو کشکک زانوم در رفت را این جا بازیابی کنم....ولی نشد :(((((
چشمتون روز بد نبینه تازه داشت می شد 3 سالش که زدم دوباره خودم را ناکوت کردم! :\
و خداوکیلی چقدر سخته نتونی روی پات راه بری..:(((

چون همش باید با عصا برم این طرف و اونطرف...ترجیح می دم سر جام بشینم و راه نرم :(((((
بیایید...بیایید ادامه مطلب بهتون بگم چی شد.....

ادامه مطلب...
۱۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۱۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
عروس حسنی