ثانیه به ثانیه به هیجانم اضافه می شه..... :\
نمی دونم استرسه؟ ذوقه؟ فقط و فقط می دونم طبیعیه! ;)
ثانیه به ثانیه به هیجانم اضافه می شه..... :\
نمی دونم استرسه؟ ذوقه؟ فقط و فقط می دونم طبیعیه! ;)
بسمه تعالی
خدا را شکر بعد از یک هفته استرسم برطرف شد...خدایا شکرت....
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام سلام سلام....
من دیروز وقت نکردم بیام این پست دوست داشتنی را بذارم! :)
باورتون نمی شه عید مبعث یک روز خوب تو زندگی منه....به خاطر اینکه من هر عید مبعث یک سال به سال قمری پیرتر می شم! :))
هورااااااااااااااااا تولدم با یک روز تاخیر مبارک! ;)
عیدتون مبارک دوستای خوبم....ههههههه البته با یک روز تاخیر!
بسمه تعالی
یادمه 5 سال پیش یک بلاگفا باز کردم...اولش بیننده خیلی کم داشت...اما کم کم به برکت انتخابات و مطالب سیاسی من، بیننده زیاد شد...موافق و مخالف...
حتی فحش هایی می خوردم که مجبور شدم کاری کنم که نظرات بعد از تایید نشون داده بشه...
تو همون اوضاع با چند تا از بچه های ولایتی دوست شدم...یکیشون "سحر" بود...البته اسم مستعارش سحر بود... :)
یادم نمی ره چجوری تونستم شمارش را ازش بگیرم...هنوزم با هم دوستیم....یک بارم هنوز همدیگه را ندیدیم...خیلی دختر ماهیه!
ساعتی نبود که به وبم سر نزم...تو وب، تو قسمت نظرات با هم حرف می زدیم و در مقابل نظرات دیگران از ولایت و انتخابمون دفاع می کردیم...
خیلی دوران خوبی بود...
این جریان تا دو سال ادامه داشت...سحر به وبم سر می زد...کم کم خودش هم وب زد....و من دوست با معرفتی نبودم کم بهش سر می زدم....
بعد از 2 سال، به وب خودم هم کم سر می زدم....کم پست می ذاشتم....یک مدت که وب شده بود متروکه....بعد مدت مدیدی، تصمیم گرفتم گرد و خاکی ازش بگیرم...دوباره شروع کردم به نوشتن...اما بازدید کننده ها مثل قبل نبودن...این باعث شد انگیزم را برا نوشتن از دست بدم... :(
چند وقت پیشا هم در اثر یک بی عقلی زدم پاکش کردم....
فکر کنم همینه که الان هم بازدید کننده کم ندارم اما با اینکه دوست دارم نظراتشون را در مورد مطالبم بدونم، چیزی نمی گن :((
ولی "بهشت"، "ب.م.ن" قدیم نیست...دیگه وبم را پاک نمی کنم...اما سعی می کنم بازم مطالب خوبی بذارم...بازم بازدید کننده های قبلیم را پیدا کنم!
بلهههههههه ما اینیم دیگه! :))
تا حالا برات اتفاق افتاده؟
دلت بخواد در مورد یک چیزی بنویسی اما ندونی از چی و چجوری شروع کنی؟
بعد یک ده دقه ای به صفحه زل بزنی بلکه یک چیزی...یک جوری... برا شروع کار هم که شده یک جمله ای بیاد تو ذهنت...اما...
بعد وقتی می بینی به نتیجه نمی رسی، می ری تو کتاب ها را می گردی...یا صفحه های اینترنت را می خونی بلکه بابا از یک چیزی هم که شده ایده بگیری؟
تهش هم هیچی دستگیرت نشه....
هیچی...می خواستم بگم من الان یک همچین وضعیتی دارم..... :|
از اولش هم باهام بود.... فقط چون توکلم ضعیفه، بعضی وقت ها از بعضی اتفاق ها شاکی می شدم و گله می کردم و به جون همه غر می زدم...
خدا یا ازت ممنونم....به خاطر وجودش ممنونم....به خاطر اینکه دوستم داری ممنونم....به خاطر اینکه دوستمون داری ممنونم...
خدا، تا این جا با ما بودی، بقیش هم باش!
احساس می کنم روزهای شیرینی داره تو زندگیم شروع می شه....خیلی شیرین....ممنونتم خداااااااااااااااااااااا.....
به خاطر بسپار همراهی خداوند با تو، مثل نفس است، آرام و بی صدا....
خیلی سعی کردم بتونم یک جوری مطالب بلاگفام را بازیابی کنم و خاطره روزی را که تو کلاس تکواندو کشکک زانوم در رفت را این جا بازیابی کنم....ولی نشد :(((((
چشمتون روز بد نبینه تازه داشت می شد 3 سالش که زدم دوباره خودم را ناکوت کردم! :\
و خداوکیلی چقدر سخته نتونی روی پات راه بری..:(((
چون همش باید با عصا برم این طرف و اونطرف...ترجیح می دم سر جام بشینم و راه نرم :(((((
بیایید...بیایید ادامه مطلب بهتون بگم چی شد.....